من اینجا خاطره ها را به هم میبافم،
تا شاید شبیه حضور تو شود،
اما قطره ای اشک همه را میشوید
و من فریاد میزد دوست کجاست...؟!!
مرگ من روزی فرا خواد رسید...
در بهاری روشن از امواج نور...
در زمستانی غبارآلود و دور...
یا خزانی خالی از فریاد و شور...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید،
روزی از این تلخ و شیرین روزها،
روز پوچی همچون روزان دگر،
سایه ای از امروزها،دیروزها...
دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا اینچنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی ست
مردحیران شد و گفت:حلقه خوشبختی ست،حلقه زندگی ست...
همه گفتندمبارک باشد...
دخترک گفت:دریغا که مرا...
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و...
شبی...
زنی...
افسرده نطر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر...
زن پریشان شد ونالید که
وای...وای...
این حلقه که در چهره او این همه تابش و رخشندگی ست...
"حلقه بردگی و بندگی ست"